آرشیــو آذر 1398 - دل نوشت شخصی حمزه پاپی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرزوی دیگران ...

 

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

 

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

عکس نوشته و جملات سنگین و معنا دار | سخنان بزرگان

اختصاصی از مجله اینترنتی پارس ناز

 




تاریخ : چهارشنبه 98/9/6 | 2:19 عصر | نویسنده : حمزه پاپی | نظر

میدونى آرزوش چیه؟

دلنوشته زندگی

 

یه فلج قطع نخاعى از خواب که بیدار بشه، منتظره یکنفر دیگه هم بیدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشویى و حمام و کاراى دیگهشو انجام بده!!

میدونى آرزوش چیه؟

فقط یکبار دیگه خودش بتونه راه بره و کاراشو انجام بده...

یه نابینا از خواب که بیدار میشه، روشنایى رو نمیبینه، خورشیدو

نمیبینه، صبح رو نمیبینه!

میدونى آرزوش چیه؟

فقط یکبار فقط یکروز بتونه نزدیکاش و عزیزاش و آسمونرو و زندگى رو با چشماش ببینه...

یه بیمار سرطانى دلش میخواد خوب بشه و بدون شیمى درمانى و

مسکنهاى قوى زندگى کنه و درد نکشه...

یه کر و ?ل آرزوشه بشنوه، بتونه با زبونش حرف بزنه...

یه بیمار تنفسى دلش میخواد امروز رو بتونه بدون کپسول اکسیژن

نفس بکشه...

ا?ن مشکلت چیه دوست من؟

دستتو بذار رو زانوت و از تمام وجودت و نعمتایى که خدا بهت

داده استفاده کن و به روزى فکرکن که شاید همین نعمتا رو از دست

بدى...

پس شکرگزارى کن و ازشون استفاده کن!




تاریخ : جمعه 98/7/26 | 1:32 عصر | نویسنده : حمزه پاپی | نظر

دستبوس ِ خودمون

گاهی " دستبوس ِ خودمون " باشیم

دستهایم را دوست دارم .خیلی مهربان است برایم چای میریزد .

اجازه میدهد چانه ام را رویش بگذارم و کنار پنجره به بارش باران نگاه کنم . اشک هایم را نرم از صورتم پاک میکند .فنجان چای را برایم نگه میدارد ,فکرهای آزار دهنده ام را برایم در دفترم مینویسد تا ذهنم سبک شود .انگشتهای پاهایم را وقتی از دویدنهای بسیار زوق زوق میکند برایم میمالد .میدانم مرا دوست دارد .وقتی سردم میشود پتو را آرام رویم میکشد .بالش را زیر سرم مرتب میکند تا راحت تر بخوابم .کتابی را که میخوانم برایم آرام ورق میزند. خاک گلدانهایم را عوض میکند .اتاقم را مرتب میکند با مهارت لباسهایم را تا میکند ودر کشوها میگذارد. برایم غذا میپزد وظرفها را میشوید.

شبها کنار صورتم روی بالش دراز میکشد تا احساس تنهایی نکنم. صبحها زنگ ساعت را خاموش میکند . بدون اینکه از چشمهایم کمک بگیرد تا کمی بیشتر بخوابم وقتی بیدار میشوم پرده را کنار میزند تا نور خورشید را حس کنم .خوشحالم که دستهایم را دارم بدون دستهایم خیلی احساس تنهایی میکردم.

خدایا ممنونم برای تک تک نعمت هایی که به من دادی

 

دلنوشته زندگی




تاریخ : جمعه 98/7/26 | 1:31 عصر | نویسنده : حمزه پاپی | نظر

همه چیزم ..

تلفن همراه پیرمردی که در اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد.

به زحمت، تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد..

هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند. رو به من کرد و گفت:ببخشید ، چی نوشته؟ .

گفتم:همه چیزم ..

پیرمرد با وجدی کودکانه گفت:الو سلام عزیزم ...

دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و شادی مضاعف به من گفت:

همسرم است...

عاشق شدن آسان است آنقدر که همه انسانها توان تجربه کردن آن را دارند.

مهم عاشق ماندن است...

بی انتها، بی زوال، تاابد، بی منت...

دلنوشته زندگی



تاریخ : جمعه 98/7/26 | 1:28 عصر | نویسنده : حمزه پاپی | نظر

مسیرِ زندگی

دلنوشته زندگی

نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم مسیرِ زندگیمان طورِ دیگری رقم میخورد

دوست داشتن هایمان را راحت تر جار میزدیم لباسی را بر تن میکردیم که سلیقه ی واقعیمان بود . آرایشی میکردیم که دوست داشتیم دلمان که میگرفت،مهم نبود کجا بودیم بی دغدغه اشک میریختیم

صدای خنده هایمان تا آسمانِ هفتم میرفت با پدر و مادرمان دوست بودیم

حرفِ یکدیگر را میخواندیم نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم، خودمان برای خودمان چهارچوب تعریف میکردیم ، روابطمان را نظم میدادیم دخترها و پسرهایمان حد و مرزِ خودشان را میشناختند

نیمی از دوست داشتن هایمان،به ازدواج منجر میشد

نگرانِ حرفِ مردمیم که چگونه رفتار کنیم که مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند

که مبادا از چشمشان بیفتیم که مبادا قطع شود روابط خانوادگیمان

ما در دورانی هستیم که نه برای خودمان

برای مردم زندگی میکنیم!

بیایید تلاش کنیم تا از امروز برای خودمان زندگی کنیم نه دیگران




تاریخ : جمعه 98/7/26 | 1:27 عصر | نویسنده : حمزه پاپی | نظر
       



  • paper | فروش رپورتاژ | برف نوشته دیزاین
  • خرید لینک | اسکریپت های آسان